کنار تو درگیر آرامشم



سلام. اینقدر نبودم که باز باید خودم رو معرفی کنم.

من غزل هستم. همسرم توی وبلاگ اسمش جوجه هست. یک پسر یکسال و پنج ماهه دارم که توی وبلاگ فندق صداش میکنیم! دانشجوی دکترام. چند هفته بعد امتحان برد دارم و واقعا نرسیدم درس بخونم. نگرانم و کم کم حس میکنم اگر به خودم نجنبم اوضاع خیلی خراب میشه.

واقعا واقعا همه وقتم با فندق میگذره. مامان خودم که یک شهر دیگه هستن و مامان همسرم هم الان که روزهای ماه رمضونه خودشون سختیهای خودشون رو دارن. اما مهمترین نکته اینه که اساسا ادمی نیستم که مدام کارامو بندازم روی دوش بقیه. خیلیییی مراعات میکنم. و البته مدتیه سعی میکنم از هیچکس توقع خاصی نداشته باشم.

قرار شده بعد از افطار جوجه و فندق برن خونه مامان جوجه. چند شبی هست که میرن. هم فندق "دردر" یا "ددر" میره و کلییی کیف میکنه. هم زمانش زیاد نیست که کسی اذیت بشه هم تایم خوبی واسه درس خوندنه. فعلا در همین حد متشکریم.

الان 3:15 نیمه شبه. تصمیم گرفتم یک شب در میون تا جایی که میشه شبا بیدار بمونم. کاش بتونم. کاش.باید بتونم. اصلا میتونم. حتما میتونم.


الان که نشستم فندق خوابه و جوجه هم رفته دانشگاه. البته احتمالا امروز زودتر برمیگرده. چون بچه ها از حالا رفتن خونه دیگه و کلاساش دیروز هم نصفه نیمه تشکیل شده.

دوشنبه اومدیم خونه مون و یک عالمه وسایل و خریدهامون و .ریخته کف خونه و اشپزخونه. چون فندق خوابه نمیشه کارهایی که خیلی صدا ایجاد میکنه انجام بدم. یکم برنج نم کردم که پلو بپزم. میخوام به جوجه بگم که یک چیزی هم از بیرون بگیره باهاش بخوریم. دیشب مرغ درست کردم و امروز ایده ای واسه خورشت نداشتم. هنوز فریزرم رو سر و سامون ندادم. سبزی خورشت که نداشتم و نهایتا میشد قیمه ای چیزی اماده کنم اما اونم یک مشکل دیگه داره. الحمدلله خدا رو صد هزار مرتبه شکر گوشت قرمز زیاده توی یخچال اما خیلی هاش رو مامان جوجه واسم آورده و من نمیدونم که حجم و نوع هر تیکه چیه.منم خیلیییییی حساسم. باید همه چربیاش رو بگیرم به روش خودم تکه کنم و بعد بپزم. چون فرصتش نیست الان مجبورم غذای گوشتی نپزم. خلاصه بگم که تنبل نیستم. الان فکر کردم که اینکار تصمیم درستیه.

این فسقل خان که بیدار بشه نمیذاره کار کنم.اما اگر سرحال باشه وانمود میکنم دارم باهاش بازی میکنم و همینطور که همدیگه رو میبینیم کم کم کارهام رو انجام میدم. چاره نیستش. باید خونه رو جمع کنم.خودم از همه بیشتر معذبم که همه چیز ریخته.


من که وقت سریال ندارم که اگر داشتم چهار تا سریال کره ای فانتزی آبدوغ خیاری میدیدم(بلندتر سینه بزن) ولی از یک جایی چون مامان جوجه میدید ما هم این لحظه گرگ و میش رو دیدیم. فقط نمیدونم چرا از قضیه حامد و یاسمن یهو پرت شدیم وسط زندگی دختر سروش و اون خدابیامرز!!! اصن قیمه ها و ماستا با سالادها قاطی شدن!

آخه قتلللللللللللللللل!!! بابا یواش یواش.چه خبره؟

دلم واسه اون پسره کیوان هم میسوزه که الکی واسه این سوگند قاتل شد!


بارها گفتم که من ادم ایده آل گرایی هستم.حداقل توی بعضی چیزها و شاید هم اکثر چیزها. مثلا با اینکه شاید کمتر کسی بیاد و اینجا رو بخونه اما دوست ندارم الکی بنویسم. دوست دارم سر حال باشم، فکرم کار کنه، مسائل رو از زاویه خوبی منعکس کنم. راستش اگرقرار باشه فقط خودم تنها هم اینا رو بخونم همینه. میخوام خوب بنویسم. اما اینروزها من واقعا وقت کم دارم و واقعا خسته م. یعنی روزی صد بار از خودم میپرسم من قبلا با اون همهههههههههههههه وقت  وقتی که فندق نداشتم چیکار میکردم؟؟؟!!! واقعا نمیدونم. فکر کنم آتیش میزدن به وقتم!


اینقدر کار دارم که بدون اینکه بهشون فکر کنم حالم بده،چه برسه به اینکه بهشون فکر کنم!!! فندق خوابه و لپ تاپ رو باز کردم یک خاکی توی سر خودم بکنم واسه سمینار سنگین دکتر خیلیییی پروفسور!خخخخ. اما خداییش کم کم وقت بیدار شدنشه و فکر نکنم به جایی برسم واسه همین گفتم بیام دو کلمه اینجا بنویسم.

از حدود یازده روز قبل اومدیم خونه خودمون و شهر محل کار جوجه. من یک بهمن امتحان دارم و توی این مدت فقط یک روز باید میرفتم دانشگاه که نرفتم. واسه همین به جوجه گفتم بریم خونه خودمون. هم جوجه لازم نبود هی بشینه توی اتوبوس و بیاد شهر دانشگاه من و هم مامانش اینا بالاخره یک نفسی میکشیدن. گناه دارن بنده های خدا. همش بشور و بساب. انگار چند ماهه همش مهمون دارن! سر و صدای بچه هم میگیم نوه شونه و مهم نیست!

این وسط یک دو روز هم رفتیم خونه مامانم واسه اینکه داداش کوچیکه گفت بیاین که بابا میخواد در مورد قضیه من باهاتون حرف بزنه! انگار فکر ازدواج داره!!!

از درس و دانشگاهم فقط بگم که از اونجایی که چون جوجه اینجاست و خیر سرمون سمت مدیریتی هم توی دانشگاه داره اکثر روزا دانشگاه بود! غذا هم باید میپختم. جمع و جور خونه هم کمی انجام میدم .چون واسه فندق دارا یک سری ریخت و پاش ها دیگه عادیه یا حداقل من فعلا عادی حسابش میکنم! فندق هم کلا میگه در خدمتم باشین. اینه که واقعا درسی نخوندم که قابل عرض باشه. خدا کمکم کنه . شبها بهتر از روزا میتونم بیدار باشم. اما خدایی اکثر شبها فندق که میخوابه من دیگه از خستگی نمیدونم دست و پام رو چه جوری بذارم که بخوابم!

البته همچنان از اینکه خونه مامان جوجه نموندم راضیم و اینکه جوجه فکر میکنه اگر مونده بودم مشد بیشتر درس بخونم ابدا تاثیری در من نداره. من خودم میدونم که اونها خسته بودن و عملا هم من هیچوقت از مامان اینا نخواستم که بچه بگیرن که من درس بخونم . البته حضورشون حتما حتما موثر بود اما نه به اندازه ای که جوجه فکر میکنه. اینجوری وقتی برمیگردیم اگر هنوز اونجا مونده باشن و نیان خونه شون توی شهر ما، مسلما عزیزتریم.


این حلقه اسم رو بیست بار قبلا عکسش رو گذاشتم. اینو پارسال درست کردم واسه روی در اتاقش. خب بخاطر این سانسورهای ناشیانه عذر میخوام. وقت ندارم اخه! استند عدد یک پایینش دیده نمیشه. اگر شد یک وقت عکس کاملش رو میگذارم. کیک هم گفتیم پسر زمستون هستش شکل آدم برفی باشه و دیگه اینکه با اینکه واقعا متنوع و قشنگن اصلا با این کیکهای فوندانتی ارتباط برقرار نمیکنیم! درخت کریسمس هم با اینکه واقعا قشنگه و به نظرم رسم زیبایی هستش اما خب مثل این میمونه که شما ببینی اروپاییها و . دم عید نوروز وسط اون همه کار و گرفتاریشون سفره هفت سین پهن کنن! اما ما اون شب خودمون جایی مهمان بودیم و درخت جزو تزییناتشون بود و البته بسیار تزیینات زیبای یلدایی دیگر هم داشتن و ما به سلیقه و انتخابشون احترام میذاریم.




امروز تولد فندقه! یکسال پیش حدودا همین ساعت ها بود که فندق به دنیا اومد!!! باورم نمیشه که یکسال گذشته!واووو.فندق ریزه ی ما الان راه میره و توی خونه مون آدمی محسوب میشه واسه خودش! چند کلمه حرف میزنه و وسایل خاصی رو دوست داره. عاشق تبلیغ تن تاک هست و با شنیدن قرآن و اذان گوشهاش تیز میشه! معنی کلییی کلمه رو میفهمه و گاهی با فهمیدن یک چیزهایی ما رو متعجب میکنه!

ما هم مثل همه ی پدر و مادرهای دنیا قربون دست و پای بلوری سوسکمون میریم و ذوق مرگ میشیم که آهان! دیدی اینو میفهمه . پس پسرمون باهوشه!

یک شب قبل از شب یلدا که چند نفری از فامیل دور هم جمع بودیم واسش کیک گرفتیم و همون شب چند لحظه ای رو به جشن تولد فندق اختصاص دادیم. با تمام بی وقتی ها و سختی ها واسش استند عدد یک درست کردم. به همه گفتیم هدیه هم نیارن. این طفلک که کوچیک هستش و ذوق خاصی نمیکنه از دیدن هدیه. نخواستیم دیگران الکی توی زحمت بیفتن. واسه چند تا دختر و پسر کوچولویی که اون شب بودن کراوات و گل سر نمدی درست کردم و هدیه بردم. در مجموع ساده و خوب بود و خوش گذشت.

خلاصه این یکسال با تمام بی خوابی های اون چند ماه اول، دست دردهای عجیب من، دست دردهای جوجه که جور منو میکشید،واووو کورتون تزریق کردن جوجه بخاطر درد دستش گذشت و تموم شد و بیشترین چیزی که توی ذهنمون مونده لحظه هایی هستش که ذوق کردیم و هی فندق رو به هم نشون دادیم و گفتیم ببین فندق اینکارو میکنه.ببین فندق اولین باری هستش که این حرکتو میکنه!!!

راستی امروز هم رفتیم واسش کفش گرفتیم. اولین کفش واقعی که میپوشه! کلییی کفش بود. ما فقط میخواستیم یدونه بگیریم. اخه اینا زود بزرگ میشن و کفشا کوچیک. نمیشه کلیییی هزینه کرد. کفش اسپرت چراغ دار به قیمت سی و پنج تومن! میدونین که من چیزی که دوستش داشته باشم و به نظرم شیک و قشنگ بیاد اما با قیمت مناسب میخرم.اقا من گرون نمیخرم

هنوز شیرینی تولدش هم دانشگاه نبردم. همه میگن بیارش ببینیمش. به همه شون گفتم وقتی راه رفت میارمش. راه رفت گفتن بیارش. گفتم فعلا تلو تلو میخوره!خخخخخ.دیگه چند وقت قبل یکی از استادامون گفتش که بذار دامادش کن بعد شیرینیش بیار. البته فکر کنم اون استادمون نمیدونست که من یکسال اصلا مرخصی بودم و نبودم. خلاصه شیرینی ببرم تا اخراج نشدم!


راستی رفتیم تولد اون فسقلی بچه ها همه رفته بودن توی اتاقش بازی میکردن. من احساس کردم فندق ما بچه ی اون بنده های خداست که آه در بساط ندارن! اینقدر اون فسقل اسباب بازی داشت که خدا میدونه

البته من و جوجه خودمون اینجوری خواستیم که به تدریج برای فندق اسباب بازی تهیه کنیم و اجازه بدیم بزرگتر که میشه خودش هم یک چیزایی بخره. مخالف اینیم که بچه توی اسباب بازی غرق بشه.اما اینقدرر اونجا اسباب بازی بود و مدتیه ما واقعا فرصتش رو نداشتیم که واسه فندق چیزی بگیریم که ناخوداگاه دلم واسه فندقمون سوخت.


این دو روزه ماجرای قتل توسط شهردار سابق تهران شده سوژه همه ی فضاهای مجازی و حقیقی! کلا من روحیه م واسه اینجور چیزا خیلی ظریف و حساسه! همیشه جوجه به شوخی بهم میگه که مثلا تلویزیون داره یک مستندی نشون میده واسه گروه سنی تو مناسب نیستش. واسه همین تا خبر رو شنیدم کلی غم و غصه اومد توی دلم! البته واقعا فارغ از علتش شنیدن کشته شدن یک انسان یا دست به قتل زدن یک انسان دیگه به نظرم ناراحت کننده س. توی اینستا دیدم که ملت چطور هر چی به ذهنشون میاد رو به زبون میارن خیلی متاسف شدم. من خودم تلاش کردم حتی اگر این ماجرا توی ذهنم دور میزنه هم پیرامونش حاشیه سازی و فکرای عجیب و غریب نکنم. مدام این دو روز گفتم خدایا عاقبتمون رو بخیر کن، ما رو لحظه ای رها نکن.


پ.ن: اینکه مساله ی هستش یا سر پول بوده یا چه اخلاق و خصوصیات شخصی قاتل و مقتول داشتن نباید باعث بشه که ادمها راحت از مردن یکی و یا قاتل شدن یکی دیگه خوشحال بشن. اگر کسی خوشحاله باید حسابی بره خودش رو آنالیز کنه که چرا؟!


فندق چند روزی هستش که وارد هیجده ماهگی شده. وقتی  مقالات مربوط به کودک و نوزاد رو میخونی یا وقتی تجربیات مشترک بقیه مامان و باباها رو میبینی و میشنوی و میخونی مخصوصا اون قسمتهایی که تجربیات خوشایندی ندارن و مثلا میگن بچه توی این سن فلان حرکت رو انجام میداد یا اخلاقش یهو عوض شد، نق نقو شد و . خیلییییی امیدوارانه به خودت میگی:"شاید برای ما اتفاق نیفتد!" اما خیلی وقتها به همون زمان که میرسی مو به مو اتفاق میفته و هر چقدر هم بخوای به خودت بگی نه این اون نیست نمیشه!

بله! همکلاسی هام وسط درس خوندن واسه امتحان برد هستند اما صدای من رو از وسط بحران هیجده ماهگی میشنوین!


پ.ن:توی بعضی از مقاطع سنی بچه ها یک سری خصوصیات خاص،تغییر عادات و خلق و خو از خودشون بروز میدن. یک جورایی نظم قبلی بهم میخوره و خانواده خصوصا مادر و خود بچه باید با هم تعامل کنن تا این مرحله تموم بشه. خب بچه که مسلما نمیدونه تعامل چی هستش!!! پس بار اونم روی دوش ماست. یکی از این مقاطع هیجده ماهگی هستش که با زمانبندی دقیقی در استانه امتحان برد من قرار گرفته!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مطالب مذهبي دانلود فیلم جدید - فیلم ایرانی شاد و موفق زندگی کن :) Fatima تعمیرات گوشي هاي هوشمند ایستاده در باد هیچی تمدن اسلامی مدینه فاضله انسانهای آینده